سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشک بارون

صفحه خانگی پارسی یار درباره

    نظر
 

 

از خدا سپاس گذارم

بخاطر لطفی که به من داره

این روزها عاشق او بودم افتخاریست که نصیب هر کسی نمی شود

 

غیر تو عشقی نجویم

من و تنهایی و دل . یک بغل آرزوی خشک .....که به نخ کرده ام وتوی اتاقم زده ام

بارها شب که شد از خاطره ها پرسیدم ..که چرا این همه افسوس ؟ چرا غمزده ام؟


خودکشی

    نظر

سرم رو می زارم رو پاهات . بهت می گم چشماتو می بندی؟ میگی اره بعد چشماتو می بندی ... بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟ می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن.. یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن.. می دونی؟ می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع.. یه ضربه عمیق..بلدی که؟ ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی.. تو داری قصه می گی.. من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم میریزه رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش.. حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی.. تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم.. می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت. می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم.. می بینی دیگه نفس نمی کشم.. چشماتو باز میکنی می بینی من مردم.. می دونی ؟ من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن ..از تنهایی مردن.. از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم.. مردن خوب بود ارومه اروم... گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیاااا بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی.. گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه.. دل روح نازکه.. نشکونش خب؟

توسط : سحر 


انتخاب

    نظر

 نمیشه همه چی و با هم داشت
یا باید نتیجه این مدل دوست داشتن و بپذیری یا باید دوست نداشته باشی و خلاء اش تحمل کنی
یا باید وقتی عصبانی داد بزنی یا داد نزنی و بریزی تو خودت
یا باید راست بگی ، و سرزنش این و اونو تحمل کنی یا اگه دروغ گفتی عذاب وجدان رو تحمل کنی
یا فراموشش می کنی یا اینکه الکی وقتت رو تلف می کنی
یا با ید با جرأت با فکرات زندگی کنی یا همرنگ بعضی ها بشی
..................
انتخاب با خودته......


زنجیر گردن

    نظر
? یه تی شرت نخی سفید بپوش...
پنجره ی اتاقت رو باز کن...بذار باد گرم بیاد تو و پرده ها رو آشفته کنه...
بشین پشت میز تحریرت و کلی کتاب و جزوه بذار کنارت...
با خودکار بیک آبی ، هی بنویس ، هی بنویس...
خسته که شدی ، سرت رو بگذار روی میز... چشمانت رو ببند... با زنجیر گردنت بازی کن و پشت هم خیال بباف...


    نظر
? - بگو...
بگو...
دلتنگی سخت تر است یا انتظار؟
دلتنگی سخت تر است یا انتظار؟
- هیچکدام شاید.
سخت تر، سکوتی است، که پاسخ توست.


    نظر

غربت من هر چی که هست از با تو بودن بهتره

آخر خط زندگی این نفس های آخره

وقتی دارم با هر نفس از این زمونه سیر می شم

وقتی با یه زخم زبون از این و اون دلگیر می شم

این آ خر راه دیگه باید که تنها بمیرم

تنها تو اوج بی کسی تو غربت آروم بگیرم

باید برم باید برم باید که بی تو بپرم

آخ که چه سنگین می زنه این نفس های آخره

سکوت من نشونه رضایتم نیست

گلایه هام رو می تونی از رو چشمام بخونی

بگو آخه جرمم چیه که باید این جور بسوزم

هیچی نگم داد نزنم لبام رو رو هم بدوزم

در به در غزل فروش منم که گیتار میزنم

با هر نگام به عکست انگار من خوذم رو دار مزنم

نفرین به عشف به عاشقی نفرین به بخت رو سرنوشت

به اون نه نگاه که عشق تو تو سر نوشت من نوشت

نفرین به من نفرین به تو به ساده بودن من به اون دل سیاه تو


بارون

    نظر

? درست دو دقیقه قبل از بارون یه جای ساکت گیر بیاری...چشماتو ببندی و همه وجودت بشه گوش...منتظر بشینی ... همه بوها و صداها رو حس کنی... تمام منافذ جسم و روحت باز باشن...بعد...تق..تق...تق..اولین قطره های بارون رو بشنوی که رو برگ درختا می افتن و تو غرق بشی تو لذت یه صدا، یه بو، یه فضا... یادت بره که جه جوری خودت رو قایم میکنی از همه دنیا، چه جوری زور میزنی عادی باش و نمیتونی...چه جوری هروقت میای چیزی بنویسی بجز یه مشت کلمه های وحشی چیز دیگه ای بیرون نمیریزی...اصلا همه چی یادت میره. اونم فقط به خاطر یه صدای ساده، یه بوی ساده...تا بی نهایت...


    نظر
? توی این روزهای دیوونگی من ، حس می کنم همه دارن نقش بازی می کنن...
یه بازیه که به زودی تموم میشه...
من دارم تموم میشم و هیچکس این رو نمیفهمه
باید دائم مواظب باشم که با روزهای قبل هیج فرقی نداشته باشم...
مثل همیشه آروم باشم و یه لبخند هم گوشه ی لبهام باشه...
بهای آرامش و تنهایی چقدره؟
چرا این ماجراهای تکراری و خسته کننده ی زندگی من تموم نمیشه؟
من خسته ام...
خیلی خسته...


    نظر
چیزای بد زیادی تو این دنیا وجود دارن...
مثلا اینکه خیلی دلت بخواد خیلی چیزها رو بنویسی ، اما چون میدونی خیلی ها نوشته هات رو میخونن و فردا باز خواستت می کنن از نوشتن بگذری...
بری خونه ی یک دوست و کتاب جدیدت رو اونجا جا بگذاری... کتابی که قرار بود ه شب باهاش خلوت کنی...
بخوای با یکی حرف بزنی اما بدونی که نیست...
توی یه هفته ی مزخرف زندگی کنی که از در و دیوارش برات بدشانسی باریده...
دو ساعت جون بکنی یه معادله رو به یه چیز دیگه تبدیل کنی
و ببینی کتاب این کارو کرده بوده
دلت بخواد تا ابد بخوابی ولی میدونی ، هفت صبح با ید برای درس خووندن بیدار بشی ....